کاروان

دوست واقعی

 

تا رسیدم خانه ، چندبار سراغم را گرفته

بود . چیزی که عذابش میداد توی روحش

او را نابود می کرد . تا اعتراف نمی کرد

آرام نمی گرفت . پشت سر دوستی غیبت

 کرده بود و البته با یادآوری خوبی های او  ،

 دلش درد گرفته بود و باید از درونش آن

مایه های عذاب آور را بیرون می ریخت .

میتوانست پیش خودش و درون خودش

  هم چنین کاری بکند اما اگر به من می

 گفت چقدر زجر کشیده ، پشیمانی اش

معتبر میشد . به من که گفت آرامش یافت

. میدانستم بار سنگینی را به دوش من

گذاشته است . چون من هم همدستش

بودم . برای توجیه کارغلط مان گفتم که :

خب ! ماهم انسانیم مثل بقیه . اشتباه هم

می کنیم باز مثل همه . گفتم که خودش را

 اذیت نکند نمی بایست از اول اتفاق می

افتاد . وقتی حرفش را تمام کرد

انگاردوستی  خوب چندین ساله ، بد  تمام

 شده بود . صدایش می لرزید . حس گناه

کردم !.........................................................................................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/٢/۳۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir