دوست واقعی
تا رسیدم خانه ، چندبار سراغم را گرفته
بود . چیزی که عذابش میداد توی روحش
او را نابود می کرد . تا اعتراف نمی کرد
آرام نمی گرفت . پشت سر دوستی غیبت
کرده بود و البته با یادآوری خوبی های او ،
دلش درد گرفته بود و باید از درونش آن
مایه های عذاب آور را بیرون می ریخت .
میتوانست پیش خودش و درون خودش
هم چنین کاری بکند اما اگر به من می
گفت چقدر زجر کشیده ، پشیمانی اش
معتبر میشد . به من که گفت آرامش یافت
. میدانستم بار سنگینی را به دوش من
گذاشته است . چون من هم همدستش
بودم . برای توجیه کارغلط مان گفتم که :
خب ! ماهم انسانیم مثل بقیه . اشتباه هم
می کنیم باز مثل همه . گفتم که خودش را
اذیت نکند نمی بایست از اول اتفاق می
افتاد . وقتی حرفش را تمام کرد
انگاردوستی خوب چندین ساله ، بد تمام
شده بود . صدایش می لرزید . حس گناه
کردم !.........................................................................................